وحشت از عشق که نه !
ترس ما فاصله هاست
وحشت از غصه که نه !
ترس ما خاتمه هاست
ترس بیهوده نداریم !
صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست
گله از دست کسی نیست !
که مقصر دل دیوانه ماست !
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
قناری و کلاغ هر دو یک جور آفریده شده اند
قناری اعتراض کرد زیبا شد
کلاغ راضی به رضای خدا شد
حالا قناری در قفس است
و کلاغ آزاد …
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.
مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خرد کن آیینه در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار؟
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟ دستها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم. سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود.. او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید؟ سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را میخواهد؟ دستها باز هم بالا بود. سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد. خیلی وقتها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.
بسمه تعالي
امام حسن (ع)فرزند بزرگ امير المومنين (ع) و فاطمه زهرا در سال دوم هجرت متولد گرديد و رسول اكرم او را حسن ناميد.امام حسن در ديده پيامبر سخت عزيز بود و در دامان پر عطوفت او پرورش يافت.پس از وفات رسول اكرم امام حسن در خدمت پدر به سر مي برد. هنگام باز گشت از جنگ صفين اميرالمومنين اين وصيت را به روايت سيد رضي در منزلگاهي به نام امام حسن ع مرقوم فرموده است.اين وصيت نامه شامل عاليترين و كاملترين دستور هاي زندگاني است و در هر زمان مي تواند راهنماي سعادت و خوشبختي مردمان باشد:
پدري پير و فرسوده كه نشاط جواني را از دست داد ه و بار عمرش به خزان نزديك مي شود و امروز و فردا در ديار خاموشان زندگي مي كند به فرزند عزيزش سخني چند به عنوان وصيت همي گويد و او را از خاطرات تلخ و شيرين خويش پندي چند همي دهد.پدري كه پشت به اين جهان كرده و روي بدان جهان نهاده است.پسري جوان دارد كه از آن جهان همچنان بدين جهان در سفر است. پسري كه هنوز با حوادث دنيا پنجه نرم نكرده و تلخي روح فرساي مصائب را تاكنون نچشيده است.پسري كه در مسير زندگاني خود پس از پدر پستيها و بلنديها خواهد ديد و كامران نشده ناكام خواهد ماند.پسري كه در نبرد حيات پيروزيها وشكستها در انتظار اوست.او هنوز نه شهد پيروزي چشيده و نه زهر شكست چشيده است.اين پسر در زندگاني خود سختي ها خواهد كشيد و رنجها خواهد ديد. من ناگزيرم از آنچه ديده و شنيده ام آگاهش كنم و در تحمل بليات آماده كارش سازم.
1. اي پسر من هرآنگاه از غم ملت لحظه اي مي اسايم و دمي به خود مي آيم. غم خود مي خورم و دورنماي آينده را تا آنجا كه چشمم كار مي كند همي نگرم. در اين موقع كه به خود مي آيم و بر حال خويش همي پردازم. با ايماني كه چون كوه استوار و سنگين است،تو را درخويش مي بينم كه گويي خود را در تو و تو را در اعماق ضمير خود مي يابم؛ آن چنان كه احساس مي كنم اگر غمي تو را دريابد مرا قدري بيشتر اندوهناك مي كند و چنانچه طوفان حوادث تو را بلرزاند ريشه قلب مرا مرتعش و لرزان مي سازد.آشكار تر بگويم من با تو آنچنانم كه اگر عفريت مرگ پنجه به جانب تو باز كند نخست گلوي مرا خواهد فشرد و هنوز رمقي در پيكر تو باقي است كه كار مرا به پايان خواهد رسانيد. از اين رو ناچار نخبه وصيت هاي خود را به نام تو مي نگارم و آن چه براي خويشتن مي پسندم به تو يادگار مي بخشم.
2. اي حسن چه من در اين جهان با تو بازمانم و چه تو را از آغوش خويش تنها گذارم وصيت مي كنم كه در همه حال پرهيزگار باش و خداوند بزرگ را بر پيدا و پنهانت آگاه و مطلع دان.با خدا باش و نهانخانه را از ياد او همواره فروزان و آباد دارو با آن رابطه گسست نا پذير همواره با ملكوت آسمانها آشنا باش.قلب را با نصيحت و اندرز زنده كنند ودر آزمايشگاه زهد و عبادت بيازمايند. با توحيد و يقين زره پوشانند و از پرتو علم و حكمت در آن چراغ افروزند.هر آن دم كه اهريمن هوس و شهوت با پرده نشين قلب خلوت كند به ياد مرگ افتند و حديث گذشتگان مغرور بدو بازگويند.به خاطرش بنشانند كه در هر زندگي همراه شب و روز تاريكي ها و روشناييهاست. او را نوا خوانند كه در روز پيشين پيشينيان جهان داشتند و بگذاشتند. به يادش آورد كه حملات روزگار طاقت فرسا و سنگين است و در مبارزه هولناك زندگي همچون مردان نبرد هولناك و آهنين قدم بايد بود.
اي حسن اگر مي خواهي كه تاريخ امت هاي نخستين را آشكار تر و فراخواني قدم در كاخهاي ويران و اطلال گذشتگان گذار و با يكي با زبان دل سر گفت و شنود گير.از آن ها پرسش كن و به آن ها پاسخ بگوي بپرس كه كجا بودند و زيستند و هم اكنون به كدام جانب بسيج كردند و چگونه تخت و تاج بگذاشتند و بگذشتند.؟پاسخ گوي كه تو نيز كجا بودي و در كجا بسر مي بري و آيا تو نيز همانند آنان به دنبال كاروان عدم خواهي افتاد؟!http://click.mikhak.net/click.php?a=749&z=1&c=1&adurl=7480838
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
دین کامل و متعالی اسلام برای انسان و جایگاه او در نظام آفرینش بالاترین ارزش و مقام را قائل است و برجستهترین ویژگی اش را «عقل» میداند، به گونهای که مدار سعادت وشقاوت او را تعقل و تفکر دانسته است.
به گزارش خبرگزاری حوزه منابع دینی ما سرشار از بیان ویژگیهای انسان کامل است و عقل به عنوان نماد انسانیت دارای خصوصیاتی است که در روایتی از امام رضا (ع) به آن اشاره شده است.
امام رضا علیه السلام فرمود: عقل هیچ شخصی كامل نمي شود مگر در او ده امتياز باشدhttp://click.mikhak.net/click.php?a=749&z=1&c=1&adurl=7480838
آرتور قهرمان افسانهای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامههایی محبتآمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقهمند شده و شروع به آموزش میکنند. حدود پنج میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا میگیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفهای را میآموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت میکنند. پنج هزار نفر به مسابقات تخصصیتر راه مییابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند. چهار نفر به مسابقات نیمهنهایی راه مییابند و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دستهایم میفشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد میکشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم "خدایا چرا من؟"
http://click.mikhak.net/click.php?a=749&z=1&c=1&adurl=7480838.: Weblog Themes By Pichak :.